ر مثل رسیدن



امروز حوس کردم بیام بنویسم .

دلتنگ اینجا و شما شدم  .

همه تعطیلات تو خونه پا تلویزیون و  به مهمون داری و نقاشی و گاهی کتاب خوندن گذشت تا الانش با اینکه از در خونه درنیومدم ولی به نظرم زود گذشت . با احتیاط از کنار آقا روزها رو سر کردم .

نگرانی سیل تو خوزستان و دنبال کردن اخبار سرگرمی جدیدم شده .

چند وقته رفتم تو چالش شکر مداوم.  سعی میکنم حتی اگه اتفاق بدی بیفته به جای ناراحتی ، بگم خدایا شکرت. 

بعد عید فقط دو روز کلاس دارم . باشگاه هم از اردیبهشت شروع میشه . امیدوارم ترم جدید زود استارت بخوره که زودتر مشغول کار بشم و تو خونه نباشم .

آقا صبح تا شب رو منبر اصلا خسته نمیشه .

دیروز دختر نازنینش با کل خانواده ش اومده بودن کلا 21 نفر بودن غیر از ما که اهل خونه بودیم . کلی غذا پختیم و کلی اضافه اومده که فکر کنم تا سه چهار روز دیگه اگه بخوایم ازش بخوریم هست . کچل مون کرد برا این مهمونای ویژه ش .


مراقب خودتون باشید دوستان عزیز من .




روز سال تحویل ته مونده کارام رو انجام دادم و بعد از شام که آقا خوابید سفره رو پهن کردم و با بچه‌ها و مامانم تا لحظه سال تحویل بیدار موندیم.  آقا طوفان رو شروع کرده بود و کسی نرفت بیدارش کنه که بیاد بامون بشینه.  بعدش هم تقریبا تا 4 صبح پا تلویزیون بودیم . صبح هم ساعت 7 بیدار شدم.  خوابم نمیبرد.  بلند شدم کارام کردم و مهمان ها شروع شد. 

2 فروردین بود که زنگ زدن و خبر فوت پسرعمه م تو تصادف رو دادن . البته پسرعمه م و دختر اون یکی پسرعمه م . یعنی عمو و برادرزاده.  خیییلی ناراحت کننده بود . با اینکه من عمه م و شوهر عمه م سالی یه بار میبینم اما واقعا ناراحت شدم.  ماشین ترمز نگرفته و رفته تو دره . دو نفر کشته میشن پدر دختر دستش میشکنه . مادر آسیب نخاعی میبینه و خواهر کوچیکه دو تا زانوش میشکنه و هنوز تو بیمارستان هستن و مادر نمیدونه دخترش فوت شده . دختر 9 سالش بود و پسرعمه م حدود 22 سال.   دیگه مامان و آقا رفتن فاتحه خونی منم موندم پذیرایی مهمونایی که میومدن ناهار و شام میپختم.  خواهرم اومد و 4 روز اینجا بود تا دیشب رفت . امروز مهمان نداشتیم .

حوادث سیل و شروع سال جدید با کشت و کشتارهای زیاد واقعا دردناک.  همه تون از محتواش خبر دارید .

ترم جدید مجازی رو شروع کردم.  باید لابلای کارام نقاشی هم کنم .

داداشم هنوز ساز سفر رو با همون شرایط قبل و همراهی آقا میزنه . فعلا برنامه خاص و معینی نداریم .

شما چطورید؟


اول از همه روز مرد رو به مردای وبلاگم تبریک میگم بویژه آقا محسن و آقا فرساد . بهترین ها از آن تون .

ما که تو خونه متاسفانه هیچ کدوم به آقا تبریک حتی نگفتیم ازبس اذیت مون میکنه ، بگذریم. 

تازه جارو و گردگیری تموم کردم و امروز تا دم سفره کلی کار دارم . حتی دستم به زبون دراومده که بابا درد دارم منو دریاب. 


و اما اسفند نوشت پایانی.  از یه بحران و یه طوفان روحی بسیار سنگین و سخت رد شدم . عین سونامی تمام وجودم رو شست از هرچی امید و هرچی آرزو.  به زور بازم پا شدم و از اول شروع کردم .

اسفند نسبتا بهتری از نظر اخلاقی و روحی داشتم . و تونستم محبت کنم حتی اگر کم بود .

خیلی بیمار بودم و باعث شد دلیلی داشته باشم برای یوگا نرفتن.  یعنی کل ماه ورزش نکردم .

تونستم برم متخصص و چکاپ هورمونی کنم و خدا را شکر که مشکلی نبود .

خب گاهی تو دلم کینه ورزیدم.  نگفته نماند .

یه هفته ای از قهرم با خدا نماز نخوندم و این اولین بار بود که به این نقطه رسیدم که از نمازم بریدم.  از نظر اعتقادی به نماز و روزه ضعیف تر شدم . و بماند فلسفه مذهبی .


سال رو با تکه پرانی های آقا تموم میکنم . اشکال نداره.

سال رو با همون آرزوهای پارسال تموم میکنم اونم اشکال نداره. 

ولی میخوام از این به بعد رو لحظه هام برای خوش بودن تمرکز کنم هرچقدر کم و هرچقدر سخت .


یه دعای ویژه دارم برای دوستم مینا . امیدوارم کام دلش به شیرینی عسل باشه . و کانون خانواده ش گرم و کنار همسرش عاشقانه ترین ها رو تجربه کنه .


یه دعا دارم برای همه شمایی که با من بودید . دعای خیر و سلامتی و رسیدن به هرچیزی که دلتون میخواد و صلاح تون هست . و میخوام اسم تک تک تون رو سفره هفت سین بیارم .

خیلی دعایی برای خودم ندارم . نمیدونم ریشه ش ناامیدی هست یا هرچیز دیگه .

دعای سلامتی مریض ها .

دعای ثبات حال داداشام که خار بره تو پاش من میمیرم. 

دعای صلح و آرامش برای زمین و دنیا و ایران .


سالی که گذشت برای همه تلخ و سخت بود .

اما شاکرم که هرچه تابستان سختی داشتیم اما خوزستان امسال پاییز و زمستان متفاوتی داشت . پر باران و خوش هوا . هرسال از اول اسفند کولر لازم میشدیم ولی امسال تا امروز خدا را شکر گرم نبود . ولی ممکنه از همین فردا یه دفعه هوا گرم بشه . اینجا همینطوره. 


خب دیگه من برم .

دوستون دارم.



پ.ن آقا محسن وبلاگ رمزی میکنی بیخبر . رمزش بده لطفا.  اومدم بگم حتما یه پست بذار آخر سالی ، دیدم در خونه بسته شده .


سلام دوستای گلم . خوبید .

امروز از صبح تا الان مشغول شیرینی پزی هستم . میکادو درست کردم مونده برش زدنش.  مواد شیرینی نخودچی رو هم آماده کردم که باید 24 ساعت بمونه بعد بپزمش.  مواد شیرینی بهشتی هم آماده کردم اونم تو ردیف که قیف بزنم تو سینی و بعد بذارم تو فر . که این مرحله مونده برا بعد ناهار .

تا آقا نبودش انتحاری کار کردم و دیگه موتورم روشن شد و سه مدل آماده کردم. 

دیشب سفره هفت سین کاراش تموم شد. 

اینم تابلو تقدیم نگاه زیباتون.



دلم اصلا نمیاد پست عکس رو پاک کنم . نه بخاطر خود عکس بلکه بخاطر کامنت های پر محبت و ارزشمندتون.  اگه پست رو حذف کنم کامنت ها میپره. 

هرکس منو میبینه میگه نصف سن واقعی ت رو نشون میدی . کلی ذوق کردم از حرفاتون.  و حتی تصور شما از چهره من .

جالب بود دختره سبزه ، استخونی،  احیانا پرمو، 

کلی خندیدم.  ممنونم ازتون. 

حالا حس میکنم دیگه به هم نزدیک تر شدیم . وقتی باتون حرف میزنم انگار روبه روتون نشستم. 

بازم ممنونم. 


آیا میشه فقط عکس رو پاک کنم ؟ کسی بلد باشه بم بگه لطفا.

امروز رفتم جشن باشگاه.  خوب بود اما حس آدم ها انگار واقعا از درون تغییر کرده و نمیشه کاریش کرد .

اونقدر مربی یوگامون دیر اومد که مجبور شدیم مراسم رو پیش ببریم .

تابلوم قاب گرفتم و آوردمش خونه . فردا عکس العمل آقا رو خواهم دید . ولی مهم نیست. 

خیلی قشنگ شده قابش گرفتم . بیشتر هنری و حرفه ای شده . شما کار رو دیدید.  حالا بشه با قاب هم میذارمش. 

یه جلسه دیگه از کلاس طراحی این ترم مونده که باید فردا جورش کنم چون آخرین روز کاری استادمون هست .

یه کم از کارای سفره هفت سین رو انجام دادیم .

مونده شیرینی پزی .


پ. ن .

قشنگترین اس ام اس دنیا همین الان دستم رسید . حقوق اسفند رو ریختن . خدایا شکرت .



پست عکس رو تا فردا شب فقط میذارم .

و ممنون از نگاه زیباتون که منو زیبا دیدید. 


دیروز رفتیم اهواز برای خرید و بازارگردی.

تقریبا 9.30 شب خونه بودیم و من دیگه نرسیدم پست بذارم براتون .
از هوا بگم که عالی بود . تمام روز نم نم ریز بارون میزد . خورشید خانم هم رفته بود استراحت و جاش رو داده بود به ابرهای خاکستری رنگ . یعنی بالا سرمون نتابید و ما اصلا گرم مون نشد . کلی راه رفتیم و کلی بازارگردی کردیم . من همونطور که گفتم هیچی نخریدم . داداشم خرید کرد و خواهرم برای بچه ش خرید کرد . داداشم خیلی اصرار کرد که یه چیزی بخرم ولی من واقعا دلم چیزی نمیخواست و اصلا ناراحت نیستم .
لابلای همه اون قشنگی ها همیشه یه صحنه هایی هست که خیلی دلم رو میشکنه . دیدن بچه‌های دست فروش و مردان مسنی که برای درآوردن یه قرون چه ها که نمیکشن.  از اونی بگیر که میشینه قالب سیب زمینی و کوکو میفروشه تا اونی که با موهای سفید و کمر قوزش از خستگی روزگار میاد وسط بازار که یه سازی بزنه و یه شعری بخونه برای رسیدن به یه هزاری . حالا آیا کسی بش بده یا نه . و اون مردانی که سر چهارراه صبح تا شب رو سر میکنن که یکی بیاد برای کار بنایی سوارشون کنه .

خلاصه اینکه حدود ساعت 3 رفتیم و توی رستوران خوش ویو ناهار خوردیم  . پشت میز نشسته بودم و تو پنجره بزرگ رو به روم آسمون و هوای بارونی رو تماشا کردم و لذت بردم و عکس گرفتیم و بعد دوباره بازارگردی.  بعدش هم چون وقت داشتیم ، تصمیم گرفتیم یه سر بریم خرمشهر و آبادان. 
آقا زنگ زد که کجایید.  چرا هنوز نیومدید.  داداشم بش گفت اومدیم خرمشهر . گفته هاااااااا اونجا چه کار میکنید . داداشمم بش گفت دیگه گفتیم یه سر بیایم.  راستش یه سر رفتن مون از هر نظر به نفع مون بود مخصوصا جیب داداشام.  که یه ناهار هزینه کنن تو این گرونی . و خستگی و مراحل آماده سازی ذهنی آقا برای بیرون رفتن ما هم یکی میشه .
شاکی شده بود و سر مامانم غر زده بود. 
اما ما گفتیم بیخیالش.  هر روز که بیرون نمیریم .
تو خرمشهر و آبادان هم کلی دور زدیم . دیگه اشباع شده بودیم از بازارگردی. 
آبادان هم اونقدر بازار و پاساژ داره که رفتن به همه شون کار دو سه ساعت نیس . ولی چون خرید نداشتیم دیگه فقط نگاه کردیم و لازم نبود حتما همه پاساژها رو بریم .
خیلی خوب بود و به همه مون خوش گذشت.   البته خواهر تو خونه ای رو نتونستیم ببریم هم چون خودش نخواست . چون میدونه تو اون شلوغی هل دادن ویلچر خیلی سخته و هم تو ماشین جا نداشتیم . اون میگه شما خوش بگذرونید کافیه. 

تصمیم گرفتم برم بومم بیارم.  همون رنگ روغن که کار کردم و از ترس آقا نیاوردمش خونه . گفتم بیارمش و بذارم رو دیوار . هرچی هم آقا بگه اهمیت ندم .
فردا هم جشن آخر سال باشگاه مون هست . میرم و بعد میام بگم چه خبر بوده . میخوام یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل برای صاحب باشگاه بخرم .
الانم برم جارو کنم و کارای جمعه رو کنم .
 


امروز صبح هم به کلاس طراحی اختصاص داده شد . دو جلسه دیگه از ترم جاری مونده . کارم بهتر شده و قلقش تقریبا دستم اومده . گاهی یه کار که انجام میدم با همون بار اول تایید میشه   . گاهی هم خب رفع اشکال زیادی میخواد   .

دیگه کلاسام تموم شد.  فردا مرخصی گرفتم که با بچه‌ها بریم اهواز خرید .

من خرید ندارم . اصلا چیزی نمیخوام . فقط جهت همراهی باشون میرم .

باید خودم رو بسازم برای روزهای طولانی تو خونه بودن .

یه بار دیگه مشاوره تلفنی گرفتم . به لطف و محبت دوستم مینا .

یه کتاب معرفی کرده که بخونم . فکر نکنم اینجا گیرم بیاد . باید ببینم کجا هست سفارش بدم . اسمش ن شیفته ست . باید رو حرفاش تمرکز کنم و با آقا کنار بیام بخاطر آرامش خودم . یه سری جملات تاکیدی باید تمرین کنم . ولی حرف زدن باش خیلی خوب بود . ذهنم باز شد .


تو فکر تجربه یه ورزش پرتحرک هستم برای بعد عید . دارم میگردم ببینم کجا مطابق شرایط زمانی من میشه کلاس رفت . البته اینم توصیه مشاوره هست که باید یه ورزش پرتحرک انجام بدم . بیشتر اینجور کلاسها عصر هستن . تا ببینم چه میشه .


باید هفته بعد شروع کنم با خواهرم کارای سفره هفت سین رو بکنیم و البته شیرینی های خانگی م رو بپزم .


راستی تو فکرم عکسم رو تو یه پست خصوصی رمز دار اینجا بصورت موقت بذارم   . دلم میخواد منو ببینید و بهتر حسم کنید .

نظرتون چیه ؟


صبح تا شب میدویم و فکر میکنیم که فردامون رو چطور شروع و تموم کنیم .

صبح تا شب برای زنده بودن دست و پا میزنیم نه برای زندگی کردن و نه برای لذت بردن. 

من که این روزا دغدغه م شده چطور تموم کردن همه کارای عقب افتاده.  مخم ورم کرده .


بین همه این بدو بدو های الکی دلتنگ یه آغوش گرم و پر از محبتم.  باورتون میشه دلتنگ آغوش مادرم هستم . حتما میپرسید خب چرا بغلش نمیکنی .

چون فاصله عاطفی مون خیلی زیاد . چون بزرگ شدم و خجالت میکشم خودمو تو بغلش بندازم . چون میبینم حسی از دلتنگی از سمت اون نیس   . چون خسته ست .

دلم میخواد تو بغلش بخوابم.  شاید اون آرامش از دست رفته م رو بدست بیارم .

متاسفانه عطوفت تو خونه ما خیلی کمرنگ بوده و هست .

حس عاشقی بین مون اصلا معنا نداره . همش حس اجبار همزیستی بوده و بس .

قدر آغوش های گرمی که دارید رو بدونید.  من که از هر نوعش محرومم.  از آغوش امن پدر و آغوش پر مهر مادر و آغوش حامی همسر . و حتی آغوش فرزندی که بش بگم جون مادر .



استادم امشب تو برنامه عصر جدید نفر اول شدددددد.


سریال زوج و فرد رو  خیلی دوس دارم . هم میخندم هم حس زنده بودن و توجه بین دکتر و آفاق خیلی برام جالب و شیرین .


عشق و علاقه انگار وقتی پنهونی و تو محدودیت باشه خیییلی شیرین تره . چون توش هیجان و شیطنت هست .

دیشب خنده م گرفته بود دکتر حاضر نبود از خونه بزنه بیرون چون آفاق اومده بود . بعد که آفاق رفت این بیچاره دنبال بهونه بود مادرش بپیچونه و بره آفاق برسونه.  خیلی کیف کردم .


چند روزه چونه میزنم برای اومدن اینجا . راستش وقت نمیکنم نه اینکه دلم نخواد . با اینکه تازه دیروز رفتم کلاس اما عملا از تایم بعدظهر نمیتونستم بخاطر دخالت های آقا استفاده کنم . نه میتونستم کتاب بخونم و نه طراحی کنم و نه گوشی دستم بگیرم . اینه که ذهنم پر دغدغه هایی میشد که فقط انرژی میگیرن.  صبح ها معمولا وقتم به طراحی میگذره و واقعا وقت کار دیگه ای نمیمونه.  مگر اینکه کار خونه باشه که بخاطرش بلند شم .

ماشاءالله مهمونی ها هنوز تموم نشده.  دو ماه دیگه هم عید فطر و روز از نو روزی از نو.  امروز هم مهمون داریم و کلاس طراحی کنسل شد ولی احتمالا بعدظهر که کلاس ندارم میرم آموزشگاه همون جا کلاس رو میگیرم.  شب ها هم بین ساعت 10.30 تا 12 بازم طراحی میکنم . چون واقعا لازمه بیشتر کار کنم که تو ترم های کمتر و هزینه کمتر پیش برم و به مراحل پیشرفته تر برسم .

فقط خدا کنه ترم جدید زودتر شروع بشه که خسته خونه م دیگه .

باور کنید دیروز که رفتم سرکار تازه احساس کردم تعطیلاتم شروع شده چون اونجا حالم خوبه . از شیرینی هایی که پخته بودم براشون بردم و چه کیفی کردن . حتی رئیس مون هم بود و خورد و کلی تعریف و تشکر کرد .


دستم هم هنوزم درد میکنه و گاهی سر میشه . اما نمیتونم بار رو دوشم رو پایین بذارم .

گاهی تو عید از اینکه سرنوشتم به خواهر برادرم گره خورده و نمیتونم حتی یه سفر تنهایی برم دلم خیلی میگرفت.  واقعا دلم میخواست عید برم جایی مخصوصا جایی که برف بباره.  آخه من تا حالا برف ندیدم . فقط دو سال پیش که رفتیم شمال تو تپه های کنار جاده ها برف یخ زده بود و من عین ندیده ها و البته که ندیده بودم ،،،  رفتم توش و کلی عین بچه کوچیکا ذوق کردم.  البته آقا بامون نبود وگرنه جرات نمیکردم برم و ذوق کنم .

یعنی چی که دختر ذوق کنه

امروز باز داداشم و زنش میان ناهار و حتما اومده که ساز اون سفر کذایی با شرایط خودش و خانمش رو مطرح کنه .

گاهی مجرد موندن خیلی بهتر از زندگی کردن با کسی مثل زن داداش منه یا آقای من .

میبینم حالا که اومدم اینجا دلم نمیخواد برم . دوس دارم هی حرف بزنم . ولی انگار چیزی نمیاد . میدونید چیه هم دوس دارم باشم هم حرف ها درست و متمرکز نمیان .

بذار برم به کارام برسم بهتر .




روزام و لحظاتم به سرعت نامعلومی میگذره.  همش درحال کار و فعالیت م . اما حس میکنم عقبم . حس میکنم کم میارم . مخصوصا که نمیتونم زود به زود بیام اینجا . دلم براتون تنگ میشه اما ذهن و وقت فارغ ندارم .

چند تا کار آموزش مجازی م رو براتون میذارم . خیلی مونده به حد عالی برسم .



دیشب میخواستم بیام بنویسم اما اونقدر خسته بودم که از 10 رفتم تو رختخواب ولی 12 شب رد شده بود که خوابم برد .

اونقدر خسته بودم که کار طراحی انجام ندادم . وقتی سر کار میرم انرژی م طبیعتا بیشتر مصرف میشه و نمیتونم مثل عید ، شب ها تا 1 کار کنم . صبح هم 8 بیدار شدم.  امروز قرار بود برم باشگاه برای آمادگی جسمانی ثبت نام کنم تا یوگا شروع بشه یعنی اونم برم . اما تا دیشب اینقدر فکر کردم که دیدم اصلا راه نداره . نه میتونم اون همه هزینه کنم و نه میتونم از 7 صبح بیدار شم و تا کارای خواهر برادرم انجام بدم و بدو بدو خودم برسونم باشگاه . بخدا جون اون ساعت بیدار شدن رو دیگه ندارم . تازه ماه رمضان بیاد حالم و خستگی م از این بیشتر میشه.

به احتمال زیاد  فقط یوگا ثبت‌نام کنم .


دلم برای آقا میسوزه . خیلی تنهاست.  چند روز پیش بین خودش و داداشم که مریض درگیری لفظی بدی گرفت و متاسفانه بازم حرمت ها شکسته تر شد . ولی آقا سکوت کرد و درجوابش چیزی نگفت ولی بعد هی حرف ها تکرار و تفسیر کرد . اینقدر تو شکم آدم پا میکنه تا مجبور بشی جواب بدی .

ولی دلم سوخت برای تنهایی ش . برای شب هایی که بی شام از غروب میخوابه.  چرا با خودش و ما این کارو کرده .



داداشم ساز سفر شیراز رو زد به جبران برنامه قبلی . بچه‌ها بش گفتن اگه خودمون تنها بریم ، میریم اگه نه که هیچ . کلی مذاکرات انجام داد و بعد اوکی گرفت از خانم . ولی ترم جدید من شروع شده و من گفتم اگه مجبورم کنید حرف مرخصی رو میزنم اگه نه که اصلا روم نمیشه تو شروع ترم بگم نمیام . و به احتمال زیاد هم قبول نمیکردن و حق دارن . وقتی نفر اول ساعت های منو پر میکنن و انتظار بالایی دارن ، منم باید منصف باشم . خواهرم گفت بگو بم مرخصی نمیدن آخه زشته الان بگی میخوام برم سفر . دیگه کنسل شد فعلا .



آقا اینا دیشب هم نیومدن . کلا خونه این دامادمون که میرن اونقدر بشون خوش میگذره و اونا ولشون نمیکنن و هی نگه شون میدارن.  حتی پارک و شهربازی میرن . غذا میبرن میرن بیرون .

ولی امروز من تا همین الان به علافی و انتظار هدر رفت.  صبح برای ناهار خبرم نکردن و من با احتمال اومدن شون پلو عدس را پختم.  خواهر هم امروز با کاراش عصبی م کرد و علاف .

کلاس طراحی رو نتونستم بگیرم با اینکه از دیشب با استاد هماهنگ کرده بودم .

فقط عصبی شدم .


فروردین خیلی دیر گذشت .

نیمه اولش زودتر گذشت .

روزهام خیلی با هم فرقی نداشتن متاسفانه و این یعنی رکود .

ولی کارم تو طراحی به نسبت قبل بهتر شده .

بازم تمرین سپاسگزاری و صبر کردم .

همین که از آقا جان سالمی به در میبرم کلی برد کردم .

دورهمی با همکارام بهترین اتفاق این ماه بود و واقعا به دلم چسبید. 

تمام روز درحال فعالیت بودم و هستم اما بازم حس میکنم روزهام شبیه هم سر شدن .

تجربه دیگری به دست آوردم در ارتباط با پسرها . و بازم قدرت ریسکم و اعتمادم کمتر شد . جایی که به خودم جرات و فرصت دادم جور دیگه ای فکر و رفتار کنم ،  همه چیز اشتباه از آب درمیاد و من میافتم تو همون خونه اولم .

حس میکنم فروردین جنس مردانه داره !!! شما چطور فکر می کنید ؟



چون احتمال میدادم آقا اینا بیان زود بلند شدم با اینکه دلم میخواست بلند نشم .

کارای بچه‌ها و صبونه رو کردم و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون که پلو عدس درست کنم . خواهرم که تو شهر زنگ زد و گفت اگه آقا اینا قرار نیس بیان ما میایم اونجا ناهار میاریم.  منم زنگ زدم به مامانم و گفت عصر میایم.  متاسفانه هیچ وقت عادت نداره زنگ بزنه منو از بلاتکلیفی نوع ناهار و مقدارش دربیاره.  همیشه من میمونم که آیا میان یا نه و اینکه چی درست کنم تا برسن .

دیگه گوشت برگردوندم فریزر و شروع کردم به جارو و گردگیری.  برنج خیسوندم . خواهرم هم اومد و من رفتم تو حیاط لباس شستم ، حمام توالت و روشویی و حیاط برق انداختم و تموم کردم اومدم داخل . خواهرم برنج دم زده بود.  حالا هم منتظریم ناهار از بیرون بیاره دامادمون .

باید غیر از کارای معمول ، طراحی م تکمیل کنم . و فردا جلسه بگیرم .

این ترم طراحی بگذره میخوام یه هفته از استاد مرخصی بگیرم کمی ذهنم از طراحی خالی کنم و دوباره شروع کنم  .


دو سه روز درد و بی حسی دستم خیلی شدید شده . حتی زوری مسواک میکنم . خیلی دلم گرفته.  جارو نکردم حمام نرفتم . یکی درمیون ظرف شستم . کارای خواهرم همچنان میکنم فقط یه دو بار اونا نشوندنش.  یه عمر اینقدر کشیدمش برای نشستن و برای هرکاری که حالا تو کار خودم موندم . از شدت ناراحتی و تسلیم ناچاری به وضعیت زندگیم،  سکوت کردم خودم رو کنترل کردم که غر نزنم و اعتراض نکنم که چراااااا. 

حتی نمیتونم بشینم پای طراحی ، یه هفته از استاد مرخصی گرفتم.  دستم توان نگه داشتن چیزی رو طولانی مدت و سنگین نداره . حتی نوشتن برام سخت شده . حتی گرفتن گوشی . این آخر عاقبت منه و حتما بدتر از اون هم انتظارم رو میکشه . دلم میخواد بپرم تو بغل خدا و مشت مشت بکوبم تو سینه ش برای همه سالها و جوونی هایی که ازم گرفت . برای تقدیر اجباری که برام رقم زد . چرا باید تو این سن علیل بشم . که نتونم حمام برم . الان کی هست که به دادم برسه . دلم میخواد زار زار گریه کنم اما نمیکنم .

مامانم میگه ازبس نقاشی میکنی دستت اینجور شده . بخدا یه چیزایی میگن آدم نمیدونه چی جوابشون بده . یعنی میسوزوننت و به باد میدنت.  یعنی من دستم از سنگینی مداد و قلم مو اینجور شده . چقدر بی انصافیه بخدا .

بش گفتم من این همه کار سنگین انجام میدم شما فقط طراحی کردن منو دیدید.  مگه اون چقدر زور میخواد . یه طوری حرف میزنه دیگه جرات نمیکنم بشینم کار کنم . یا نباید کار کنم یا نباید بگم دستم درد میکنه.  تنها کاری که برا دلم میکنم همینه. 


چقددددددررررررررر دلم میخواد برم و برنگردم. 

دلم یه سفر تکی میخواد .



امروز بالاخره  رفتم یوگا ، خیلی خوب بود . هم چون رفتیم تو ساختمون نوساز طبقه بالا باشگاه  ، هم چون مدتی ورزش نکرده بودم . از نظر روحی خوب بودم ولی دستم تو حرکات خیلی درد میکرد . قرار شد قبل یوگا یه سری حرکات انجام بدم که تحرک بیشتری داشته باشن و حرف مشاورم هم اجرا کنم . فعلا هزینه یوگا رو پرداخت کردم و از لطفی که ایشون به من داشت تخفیف داد و من به زور قبول کردم گفتم انشاءالله دستم بازتر بشه جبران میکنم و اون گفت اصلا حرفش نزن . آدم های خوب دور و بر من خیلی زیاد هست . دوستانی که محبت شون منو  در خودش غرق میکنه و فرصت و توان جبران ندارم .

وضعیت دستم اصلا خوب نیس و حتی احتمال پاره شدن عصب هم وجود داره ، خیلی ناراحتم . از اینکه میبینم یه سری از کارام افتاده رو دوش مامانم،  حالم بدتر میشه . نگرانی بخاطر خستگی های اون نمیذاره آروم باشم . خواب درستی ندارم . نمیدونم راه حل چیه . کدوم کار رو بردارم کدوم رو بذارم . تا کی مامانم میتونه جا من پر کنه . خواهر برادرم هم عملا کاری نمیکنن همونا که مشکل دارن ، یعنی نمیگن باید یه فکر جدی کنیم مثلا پرستار بیاریم . میخوام اگه بشه به کمک چند نفر این فکر تو سرشون بندازم. 

اگه نتونم دیگه طراحی کنم چی ؟




چشمانم را بستم و عروسکی را به آغوش کشیدم و نرمی تنش را حس کردم .
انگشت های کوچکش را یکی یکی لمس کردم .
کوچکی هر انگشتش  به خوشمزگی و شیرینی آب نبات های دوران کودکی ام ، در تمام وجودم جاری شد . توانستم لطافت پوست نازک و سفیدش را به جانم روانه کنم و بند بند وجودش را به وجودم گره بزنم . و من آنقدر او را دوس دارم و میپرستم که خدایم را . من آنقدر او را دوس میدارم که هر نفسم را .
و آیا جای خالی کودکی که هرگز به دنیا نیامد را می توان با عروسکی پر کرد ؟!!!
آیا می شود تن ابری و چشمان دریایی اش را در عروسکی ، زنده کرد ؟
و صد البته گریه هایش را و بی خوابی هایش را میفهمم . و صد البته که مادر شدن و مادر بودن بسیار سخت است .
اما این کلمات را فقط لمس یک عروسک ، بر این صفحه جاری کرد .
 حسی که هرگز با یک عروسک ، پر نخواهد شد .
و زنی که هرگز با یک عروسک ، مادر نخواهد شد . 



فقط لمس دست یه عروسک ، منو برد به جایی که میشد مادرانه هایم را نشون بدم و عاشقانه هایم را خرج کسی کنم که از اعماق قلبم ، به دنیا آوردم . عروسک خزی نرمی که گاهی بغلش میکنم و میبوسمش.  و حتی برایش آواز میخوانم .
مادرانگی در وجود هر جنس مونثی غلیان می کند چه مجرد باشه چه متاهل.  چه حس طبیعی و قوی هست این حس .

صبح رفتم بیمارستان تامین اجتماعی عکس بگیرم و کارشناس گفت این عکس هیچی رو نشون نمیده ، به درد نمیخوره و باید بری پیش متخصص و نوار عصب برات بنویسه که مشکل دستت معلوم بشه   . همیشه خصوصی میرم و میدونم این بیمه و بیمارستانش هیچ امکاناتی نداره . خلاصه دست از پا درازتر برگشتم . هرچی هم زنگ میزنم مطب متخصص،  کسی جواب نمیده .

میخواستم گوشی م 5 تومن شارژ کنم ، بگید چیییییی شد ؟؟؟؟

یه صفر اضافه زدم و 50 تومن شارژ از حسابم کم شد . پولی که تو این شرایط به درد دکترم میخورد ، رفت برای شارژ و من کلی حرص خوردم از این حواسپرتی م .

ظهر به مناسبت روز معلم دعوت یکی از شرکت های طرف قرارداد زبانکده بودیم . همکارم و داداشش اومدن دنبالم . یه جشن یه ساعته بود که بستنی پذیرایی کردن و کادو هم ساعت و جا شکلاتی های نقطه کار شده ، دادن.  یعنی شانسی هرکسی یه چیزی گیرش اومد . ساعتش برا من افتاد . ساعت قشنگیه و دوسش دارم .

از اون کارای نقطه کار که رو میز تیله هست

بعدش هم مستقیم رفتیم زبانکده. 

ساعت آخر بچه‌های اون یکی کلاسم برام جشن سورپرایز گرفته بودن . مفصل تر از جشن اون کلاس . کیک و تزیین و چیپس و پفک و آبمیوه برای پذیرایی آورده بودن . برف شادی زدن و عکس گرفتیم.  حتی آهنگ هم پخش کردن و رقصیدن . خییلی خوب بود و واقعا از زحمت شون خوشحال و هیجان زده شدم . کلی تشکر کردم و بغل شون کردم . مادر یکی شون هم زحمت کشیده بود و مدیریت کرده بود .  کادو هم گل و لیوان و تاپ برام آوردن .

فردا شب هم تو اون رستوران معروف ، از طرف رئیس آموزشگاه شام دعوت شدیم . که بعد از اتمام کلاس با همکارام مستقیم میرم اونجا و به مامانم میگم به آقا بگه که دعوت روز معلم هستم . 

راستی دیروز ساعت 4 خواهر اهوازی و بچه‌ها و شوهرش اومدن سر زدن و بعد شام رفتن . بیچاره تا جایی که میتونست نگذاشت چیزی بلند کنم و هی میگفت تو بلند نکن من جمع میکنم . از بین خواهرام این از همه دلسوزتره،  همون که قبل از من مراقبت از خواهرم و کارای خونه به عهده ش بود . وقتی میاد سعی میکنه خیلی کمکم کنه . البته فقط کارای خونه و نه خواهرم . دیدن بچه‌هاش انرژی داد . شیرینک میگفت خاله بیا خونه مون . بعد کلی چک و چونه ، گفت یه پنجشنبه جمعه بیا . وقتی من خوابم برو که رفتنت رو نبینم . قربونش بشم. 

دلم برای کار طراحی تنگ شده.  بذار ببینم ماه رمضون چطور پیش میره شاید هفته ای یه جلسه بگیرم .



اولین پیام دوستی مینا رو تو این وبلاگ دلم میخواد خط کنم و قاب بگیرم . این دختر وصف ناشدنیه . یه فرشته ست که تو زندگی من پیداش شده . یکی که خیلی بش اعتماد و اعتقاد دارم . یکی که تو اعماق وجودم ریشه زده . یکی که خیییییییلی دوسش دارم . آرزو میکنم غصه های عالم هیچ کدوم تو دلش پا نذاره . تنش سلامت باشه و دلش خوش . شاید تعجب کنید . خب تعجب هم داره ، تو این دنیا که خودی به خودی رحم نمیکنه ، یکی مثل مینا از همه درد و کم و کسری های من خبر داره و بدون اینکه حرفی بزنم محبتش و توجه ش رو خرج من میکنه . اصلا نمیدونم چطور توصیفش کنم .

ریحانه هم خیلی به من محبت داره و حرص حال دلم رو میخوره . حاضر هرکاری کنه که من راحت و خوشحال باشم . کلی خوشحال میشه از هر تغییر که از تکالیفش در من و زندگی م ایجاد میشه .

تیلو هم مرتب حال و احوالم رو میپرسه و بهم آرامش میده .

حتی آقا محسن هم دست کمک به طرف من داده و از آن چه که داره دریغ نکرده ، حتی در حد یه کامنت .

و من اینجا زندگی رو شیرین تر و قشنگ تر از هرجای دیگری میبینم . وقتی احساس میکنم اینجا خیلی ها رو دارم . اینجا تنها نیستم .

و امروز با یه کامنت رو به رو شدم از دوستی به نام ضحی،  که فقط خدا میدونه چقدر لذت بردم و شرمنده محبتش  شدم .

من اونقدر خوب و بی نقص نیستم . منم پرم از عیب و ایراد.  گاهی پر از کینه . گاهی هم حسود .

هیچ چیز ارزش شما رو وصف نمیکنه و هیچ کاری در برابر محبت هاتون نمیتونم بکنم .

فقط از خدا میخوام هییییییچ گره ای تو زندگی تون پیش نیاد و هیچ وقت محتاج و درمونده نشید .

نمیدونم چی بگم .


برای یکشنبه نوبت متخصص ارتوپد گرفتم . هم اهواز و هم شیراز بهم دکتر معرفی شد ولی چون نمیتونم برم ، پیش بهترین گزینه شهر که پروازی هم هست ، نوبت گرفتم .


روزه داری امسالم تا الان بهتر از سال قبل بوده،  خدا را شکر هنوز خوبم .

دلم میخواد یه روز همه تون رو یه جا دعوت کنم و همه تون رو تو آغوش بگیرم .

ممنونم ممنونم ممنونم که هستید .



باز کردن افطار حتی با یه خرما و یه آب جوش ، کنار همکارام یه تجربه جدید و متفاوت و لذت بخش هست برام . از خونه حلیم بردم برای افطار همکارام.  دست مامانم درد نکنه .

سالهای قبل همیشه دلم میخواست یه شب باشون باشم ببینم فضاشون چطوره . ولی ترس نگذاشت که کلاس بیشتری بگیرم . اینجا نوشتن و کمک های فکری شما باعث شد کمی جسورتر بشم برای شکستن روتین های همیشگی. 

مثلا همین شام روز معلم ، پیش اومده که نرفتم از ترس آقا . یا تا شام خوردم برگشتم خونه و بقیه مراسم رو نموندم.  ولی حالا سعی میکنم بیشتر به خودم و درستی کارم توجه کنم .

فقط هنوز کمی خل و چل هستم که سخت میگیرم. 

اون شب با اینکه نگران بودم باز به خودم میگفتم برای تجربه این خوشی و بودن کنار بقیه ، باید ارزش قائل باشی و هرچی بعدش پیش بیاد بگی خب ، به خوشی ش می ارزید.  هرچی میخوان بگن ، بگن . شاید برای همین هم بود که تاخیر رو به رفتن ترجیح دادم . اول و آخر که من حرف میشنوم پس چرا باید زودتر برمیگشتم. 

و دارم تمرین میکنم بیشتر از این ، روتین ها رو بشکنم . و کمتر به حرف دیگران و شرایط اونا فکر کنم . 

حتی داداشم گفت بیخیال شو و طوری زندگی کن که دلت میخواد . لازم شد بازم شام برو بیرون .

الانم باز میخواستم اشتباه کنم و کلاس ساعت آخر رو  نگیرم بخاطرشون،  ولی خوب شد که این کارو نکردم . امسال عادت کنن به نبودن من بهتر از سال دیگه ست .

راست میگن همش تقصیر خودمه . باید خیلی پیش ترها، جور دیگه ای رفتار میکردم که هیچی براشون عادت نشه . هیچ چیز رو از قبل برام اندازه گیری و پیش بینی نکنن .

من تو زندگی م قوی بودم ولی فقط آقا همیشه تونسته منو خورد کنه . این بزرگترین نقطه ضعف من و بزرگترین شکست منه .

خدا کمکم کنه که خوب بمونم و درست زندگی کنم .

باید تغییرات فکری مثبتی ایجاد کنم باید


دیروز رفتم متخصص ارتوپد و اونم ارجاع داد به مغز و اعصاب.  رفتم نوار عصب گرفتم و برگشتم پیش ارتوپد،   و ایشون تشخیص مغز و اعصاب رو تایید کردن که دستم چسبندگی عصب پیدا کرده.  هر دو دست درگیر هستن ولی دست راست وضعش حادتره.  گفت دست چپ رو میشه با دارو درمان کرد . اما دست راست باید عمل بشه .

دیگه بقیه حال من بماند که چه شدم .

اما گفتم رو حرف یکی حساب نکنم و پرس و جو کنم برای موارد دیگه . هم اهواز هم شیراز.  از دوستام آمار گرفتم و دو گزینه فعلا معرفی کردن . یکی از دوستام پیش دکتر امید لیاقت عمل سخت تری ، چند وقت پیش  انجام داده و الان فوق العاده راضیه . تاندون دستش قطع شده بود و آرنجش استخون اضافه آورده بود . میگه پیش اون برو ، یه روز کارت انجام میشه میتونی برگردی .

من مشکلم آقا ست هم برای اهواز رفتن هم شیراز .

اما شاید دعواهاش به سلامتی دستم بخرم و برم همون شیراز . باید ببینم چقدر شجاعت دارم .

اومدم خونه بشون گفتم و نتونستم گریه نکنم به حال خودم .  دکتر گفت نباید کاری بکنی . حتی درباره یوگا و نقاشی ازش پرسیدم ، گفت تو یوگا حرکات دست رو اصلا انجام نده ،

و فعلا مچ بند استفاده کنم .

درصورتیکه بیشتر حرکات تکیه رو دست دارن . نقاشی رو هم گفت مدتی  بذار کنار . و این تیر آخر بود . تازه ترم جدید ثبت نام کردم و حالا مجبورم انصراف بدم از کاری که دوسش دارم و براش امید داشتم به یه جایی برسونم و حتی سفارش کار بگیرم .

حالا اگه خوب پیش بره همه چیز ، با تاخیر میتونم ادامه بدم .

اگه عمل کنم نباید از دستم هیچ استفاده ای کنم ،و موندم کی هست که به دادم برسه . پیش خودم میگم اگه شد میرم خونه خواهرم اهواز اون خیلی دلسوز .

تو هر نمازم همه تون رو یاد میکنم . ولی برای خودم زبونم لال میشه . چون حس میکنم چیزی پس اون دعا نیس . ازتون میخوام شما منو دعا کنید .


کلاس طراحی رو با استادم تا اطلاع ثانوی کنسل کردم .امیدوارم  یه توقف کوتاه باشه  . استادم  گفت نگران نباش خوب میشی و ادامه میدی   .

تقریبا تمام روز درد دارم و دستم مور مور میشه .

مامانم تا جایی که میتونه نمیذاره کاری کنم .

تو کلاس با دست چپ رو تابلو مینویسم برای درس دادن به بچه‌ها. 

داداشام هر سه تاشون ، گفتن خودمون میبریمت و نگران هیچ نباش . و داریم مسائل رو بررسی میکنیم . 

من فقط نگران مراقبت های بعد عمل هستم .

ولی انشاءالله این بحران هم رد میکنم و به زندگی ادامه میدم .

شاید اینجا هم کمتر بیام و کمتر بنویسم.  البته اگه خودم دلم طاقت آورد .

از دیشب دیگه رختخوابم پهن نمیکنم که نخوام بلند کنم . فعلا رو یه پتو میخوام . ولی دلم برای تشکم تنگ شد .

کتاب من پس از تو رو شروع کردم امروز که از فرصت خالی طراحی ، برای مطالعه استفاده کنم و سرگرم بشم .

آقا میگه بوکس کردی،  دست درد میکنه؟


شاید با خوندن این پست به هم ریخته تعجب کردید . دیشب کلا فقط 1 ساعت خوابیدم .

ساعت 1.30 صبح بود که گفتم بیام اینجا چیزی بنویسم.  اما چون همه جا تاریک بود و ترسیدم نور گوشی ، شر درست کنه ، و حالت دستم نرمال نبود ، یه چیزایی برای یادآوری نوشتم و گوشی کنار گذاشتم .

از امشب گل گاوزبان دم میکنم قبل خواب میخورم .

سرفه هام دوباره برگشته نمیدونم چرا .


کودک درونم خیلی آشفته و بی قرار شده ، دلم میخواد کتکش بزنم وقتی نمیخوابه  .

اومدن بنویسم از دختر بودنم. 

از سایه تاریک پدرم .

از تفاوت روزها.  کوتاه کردن  موهام . اینکه فکرش میکنم میبینم از بچگی هدف و آرزوی بزرگی نداشتم .و شاید خیلی چیزای دیگه ، اگه یادم بمونه . 

اینکه تو این سن باید دستم عمل کنم و اگه روزی ازدواج کنم حتی نمیتونم بچه م بغل بگیرم . چه روزگار قشنگی داشتم و دارم .


فعلا رفتن شیراز معلق شرایط کاری داداشام شده . و معلوم نیست کی برم . راستش فکر میکردم اون داداشم آمادگی کامل داشته باشه و زود اقدام کنه ، اما متاسفانه گفت فعلا شرایط کاریش ناجوره و باید منتظر بمونم .

باعث شد یه بار دیگه از دختر بودنم ناراحت بشم  ، با اینکه خیلی این دختر بودن رو عزیز و مقدس میبینم.  اما وقتی میبینم کوچکترین تصمیم تو زندگی منوط به رای یه مرد میشه ، میگم کاش دختر نبودم .

از اینکه فقط کنار یه مرد ، شخصیت و هویت پیدا میکنم ! از اینکه به خودی خودم ، ناقص محسوب میشم . چون وجودم به اسم یه مرد ، سند زده نشده ، از اینکه اجازه ندارم یه جایی ، تنها برم و همیشه باید یکی اسکورتم کنه . از اینکه موضوع هر روز تشرهای توهین آمیز آقا هستم ، چون به گزینه های طلایی ش بله نمیگم . و مسخره م میکنه برای شغلی که دارم . دیروز قبل سرکار رفتن هرچی از دهن مبارکش دراومد گفت و من پوشیدم و رفتم . بعد که اومدم فهمیدم داداشم جوابش داده ، چون به اون هم گیر میده ، چرا زیاد میخوابی؟ چرا ماشین نمیشوری؟ چرا زن نمیگیری؟ چرا وسط اتاق و بقیه دراز میکشی و پاهات باز میکنی ؟ و خیلی حرف های زشت دیگه .

میگه وقتی مردم از نبودنم و پیشنهادات،  پشیمون میشید و دیگه عاقبت بخیر نمیشید.  میگه بعد من خیلی اذیت میشید ،،، نه که حالا رو سرمون فقط گل پرپر میکنه ، بعد نبودش کی گل بریزه رو سرمون . داداشم بش گفته بود اینو برا کارش مسخره میکنی ،  و میگی کهنه بچه‌ها مردم میشوره اونجا ، تو چه کار داری، وقتی یه ریال پول بش نمیدی . اینجوری حداقل دستش تو جیبشه   .

ماه رمضون داره برام سخت تر از اولش پیش میره و صبح ها روزای فرد میرم باشگاه ،،، و چون روزای زوج خونه م و برنامه طراحی ندارم، میتونم کمی با خیال راحت تر تا 9 بخوابم و حس کنم روزی در انتظارمه که توش برنامه اجباری و از پیش تعیین شده،  ندارم . یعنی دارم از کنسلی طراحی ، یه جورایی لذت میبرم . یا کتاب میخونم یا دراز میکشم . یا یه کار سبک انجام میدم . و مشتاق روزای زوج هستم .

تصمیم گرفتم موهام کوتاه کنم و دارم مدل چک میکنم ببینم بعد یه عمر موی بلند ،  حالا چه مدل کوتاهی بم میاد .

همکارم از مطرح کردن فکر مستقل شدنش تو خانواده شون ، تعریف میکرد و پروسه ای که پیش رو داره . و من لذت میبردم. 

خدا را شکر که خانواده های اینجوری با فکر روشن دور و برم میبینم .

آقای ما که فرسنگ ها از گذر روزگار عقب مونده . تو سیاه چال افکارش گیر کرده و ما رو هم با خودش تا عمق هل میده و سعی میکنه جلوی هر روزنه نوری رو ببنده و کور کنه . میخواد فرمانروای اول و آخر خودش باشه .


وقتی برنامه عصر جدید رو میبینم ، که میگن از 2 یا 3 سالگی هدف و علاقه مشخصی داشتن ، از خودم هم شرمنده میشم هم متعجب.  از بچگی یادم نمیاد هدف بزرگی داشته بودم ،  یا یه آرزوی خاص و مهم . یادمه فقط تو دعواهای آقا و گاهی حتی کتک کاری هاش بخاطر یه دامن کوتاه یا یه موی ، فقط نگران گرفتن نمره بالا تو درسها و گرفتن دیپلم بودم . اصلا به اون طرف ترش جرات فکر کردن نداشتم . بقیه هم قبل من به زور پدربزرگ شوهر کرده بودن و فقط چند کلاس سواد داشتن .  از وقتی دیپلم گرفتم سرکوفت ازدواج شروع شد ، یعنی مهلت نداد یه ماه بگذره ، نفس بکشم . انگار که من شوهر رو تو مدرسه رزرو کردم و حالا باید فقط صداش کنم بیاد منو ببره .

به خدایی خدا قسم شاید باورتون نشه ، اونقدر اذیت کرد که راه میافتادم از این ور شهر تا اون ور شهر ، از اداره به اداره و از شرکت به شرکت و مطب به مطب و بیمارستان  و مهدکودک . دنبال کار میگشتم،  تا یه مدت هر روز صبح همین کارم بود   . اما چون تازه دیپلم گرفته بودم و هیچ مدرکی دستم نبود ، هی جواب رد میشنیدم و اینکه باید کامپیوتر بلد باشی . این شد که با دعوا آقا راضی شد با هزینه پول تو جیبی ماهی 200 تومن اون سالها و کمک خواهرم ، برم کامپیوتر.  چشم دراومد تا تموم شد.  کنارش هم شروع کردم به خوندن برای کنکور ، با ترس دیده شدن از آقا ، 4 صبح با نور چراغ قوه . در طول روز کتاب دستم میدید میگفت میخوای چی بشی ، آخرش باید کهنه بشوری.  به عذابی فوق دیپلم قبول شدم . خیلی دیگه طولانی ش نکنم از بحث هدف دور شدم . خیلی هم تایپ کردم و دارم اذیت میشم کم کم .

خلاصه همیشه زندگی م با ترس این مرد همراه بود و نگذاشت یه هدف برا خودم تعیین کنم و تو مسیر اون حرکت کنم . دوستام تو دبستان همه شون میدونستن میخوان چه کاره بشن یا حداقل آرزوشون مشخص بود . جراح قلب و جراح مغز و پزشک . و حالا هر کدوم به جایی رسیده ،  من از شنیدن این شغل ها هنگ میکردم . من فکر میکردم باید شوهر کنم .( خاک بر سر من که چقدر بدبخت بودم از همون موقع ،  قانون جذب هم کاری نکرد ) .

بدون برنامه‌ریزی قبلی و هدف بندی قبلی و عدم مدیریت خانواده و مدرسه ، از علاقه به رشته تجربی ، به زور مدیر رفتم ریاضی فیزیک،  بعد هم از کنکور شیمی و کامپیوتر رسیدم به کنکور زبان . یعنی همه چی الکی و تصادفی پیش اومد . من خودم همیشه رشته های پزشکی رو دوس داشتم. 

اون موقع بچه بودم و توسری خور ، حالا هم که 37 سالمه بازم توسری خور یه مرد هستم که بش میگن پدر . حالا هم نمیتونم بگم نیم ساعت دیرتر میام ، نمیتونم بگم میخوام تنها برم شیراز یا هرجا و هرکار دیگه .

و نمیتونم حتی به اندازه 37 دقیقه از قشنگی عمرم و آرزوهام حرف بزنم .

سایه تاریک بالای سرم ، جلوی نفس کشیدنم رو هم گرفته . فقط خودش آدم و حق انتخاب و زندگی داره . خدا حفظش کنه . بعد اون کی به من توهین میکنه . کی تحقیرم میکنه .


برای پایان نوشت اردیبهشت،  حرف خاصی نداشتم . همه چیز مثل همیشه سر شد ، با این تفاوت که طراحی نکردم و به جاش کتاب شروع کردم .


شروع خرداد رو به دوستان وبلاگی عزیزم که متولد خرداد هستن ، تبریک میگم . از خدا میخوام هرچی از زندگی میخواید ، براتون محقق بشه .


حرف خاصی برای نوشتن ندارم . فقط خواستم از اون پست اخیر فاصله بگیرم و بیشتر از این شما رو اذیت نکنم


میدونید چیه این مدت که مقداری از کارام مامانم میکنه و ظرف نشستم و صبح زود و بی جون ، مجبور نشدم زور بزنم برای بلند م ، حس کردم منم آدمم،  منم میتونم کمی سبک تر و بی دغدغه تر ، روزم رو شروع کنم . و مزه مراقبت و توجه رو بفهمم.  البته تا الان فقط مامانم و خواهرم که هر روز میاد ، کمک رسوندن.  اون خواهر اهوازی بیچاره مرتب زنگ میزنه و حرصم رو میخوره که دست به هیچ کاری نزن ، بذار اون خونه آتیش بگیره .

قدر سلامتی تون رو بدونید .




بعد از این همه عمر امروز رفتم موهام کوتاه کردم . البته چند سالیه میرفتم برام خوردش میکرد . اما این بار تصمیم گرفتم کوتااااه کنم . تصمیم راحتی نبود و البته مامانم مخالف . ولی من اهمیت ندادم و به خودم گفتم برو یه کار متفاوت انجام بده . برو و یه حال متفاوت تجربه کن . امروز رفتم و مدل مملی کوتاه کردم . و خیلی حس خوبی گرفتم و خودم رو که تو آینه نگاه کردم چقدر عوض شده بودم و متفاوت .

چقدر تو روتین گیر کردم این همه عمر ولی الان دارم کم کم سعی میکنم یه چیزایی رو بشکنم . ولی از مرز  درستی  رد نشم .


شما دوس دارید کدوم روتین و عادت زندگی تون رو عوض کنید ؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حامیان پروفسور قربانعلی اسدی کتابخانه عمومی کرشت شرکت پیمانکاری ساختمان من هستم شما هم باشید Corey سلاله ی سپیدی دوربین های دیجیتال نیلو رایانه سایت سرگرمی سرخک ديجي استور