دیشب میخواستم بیام بنویسم اما اونقدر خسته بودم که از 10 رفتم تو رختخواب ولی 12 شب رد شده بود که خوابم برد .
اونقدر خسته بودم که کار طراحی انجام ندادم . وقتی سر کار میرم انرژی م طبیعتا بیشتر مصرف میشه و نمیتونم مثل عید ، شب ها تا 1 کار کنم . صبح هم 8 بیدار شدم. امروز قرار بود برم باشگاه برای آمادگی جسمانی ثبت نام کنم تا یوگا شروع بشه یعنی اونم برم . اما تا دیشب اینقدر فکر کردم که دیدم اصلا راه نداره . نه میتونم اون همه هزینه کنم و نه میتونم از 7 صبح بیدار شم و تا کارای خواهر برادرم انجام بدم و بدو بدو خودم برسونم باشگاه . بخدا جون اون ساعت بیدار شدن رو دیگه ندارم . تازه ماه رمضان بیاد حالم و خستگی م از این بیشتر میشه.
به احتمال زیاد فقط یوگا ثبتنام کنم .
دلم برای آقا میسوزه . خیلی تنهاست. چند روز پیش بین خودش و داداشم که مریض درگیری لفظی بدی گرفت و متاسفانه بازم حرمت ها شکسته تر شد . ولی آقا سکوت کرد و درجوابش چیزی نگفت ولی بعد هی حرف ها تکرار و تفسیر کرد . اینقدر تو شکم آدم پا میکنه تا مجبور بشی جواب بدی .
ولی دلم سوخت برای تنهایی ش . برای شب هایی که بی شام از غروب میخوابه. چرا با خودش و ما این کارو کرده .
داداشم ساز سفر شیراز رو زد به جبران برنامه قبلی . بچهها بش گفتن اگه خودمون تنها بریم ، میریم اگه نه که هیچ . کلی مذاکرات انجام داد و بعد اوکی گرفت از خانم . ولی ترم جدید من شروع شده و من گفتم اگه مجبورم کنید حرف مرخصی رو میزنم اگه نه که اصلا روم نمیشه تو شروع ترم بگم نمیام . و به احتمال زیاد هم قبول نمیکردن و حق دارن . وقتی نفر اول ساعت های منو پر میکنن و انتظار بالایی دارن ، منم باید منصف باشم . خواهرم گفت بگو بم مرخصی نمیدن آخه زشته الان بگی میخوام برم سفر . دیگه کنسل شد فعلا .
درباره این سایت